هفته سی و سوم
سلام ايليا جونم کم کم داره به اومدنت نزديک ميشه و من بابا براي ديدنت داريم لحظه شماري ميکنيم هر شب به تخت خوابت نگاه ميکنيم و ميگيم چيزي نمونده ايشالا چند وقت ديگه ايليا اينجا خوابيده من که ديگه طاقت ندارم دوست دارم تورو تو بغلم بگيرم ماشالا خيلي بلا شدي نميزاري من بخوابم همش لگد ميزني و دايم سکسکه ميکني من و بابايي قراره 30خرداد دوباره بريم بيمارستان براي چکاپ و اگه دکتر گفت دوباره بريم سونوگرافي که تو مطلب بعدي برات ميزارم راستي 2 روز پيش خاله راحيل(دوست ماماني) زنگ زد و منو چند تاديگه از دوستامو دعوت کرد خونشون که قرار شد فردا يعني دوشنبه بريم ناهار خونشون و منم براي اولين بار امير حسين و ببينم که ايشالا به دنيا اومد...